روزی " اندوه " به روستای ما آمد
گفتیم رهگذر است میرود
اما ماند...
گفتیم مسافر است وخستگی در میکند و میرود
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ته مانده امیدمان
گفتیم : مهمان بد قدمیست ..
دو سه روز دیگر میرود...
و باز هم ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان
اکنون اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی " آه " میدهد ...
تمام امیدمان را بلعیده و به جایش " حسرت " در دلها انبار کرد
پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که " اندوه " آمد
" جهل " نگهبان دروازه روستا بود ...